مزین شد به امشب خوان هستی…
مزین شد به امشب خوان هستی
طرازی نقش بست ایوان هستی
گلی فردوس اعلا کرد تقدیم
که در حیرت بشد بستان هستی
چه درّی از صدف غلتاند بیرون
چه نقشی زد قلم جانان هستی
تماشاخانهی چین مات شد چون
قلم دید از نگارستان هستی
چو شه بیت غزل نیکو سرودند
مرصع شد همه دیوان هستی
از آن مه طلعت تابان زیبا
نگر امشب رخ خندان هستی
پس آنگه چونکه گوهر سفت آن شب
گرفت آرامشی وجدان هستی
قدومش صفحهی دل را صفا داد
چو پا بنهاد پشتیبان هستی
در آنشب نور میبارید از عرش
چو مروارید در افشان هستی
همه گلها به لبخندی گشودند
دهان خویش بر ریحان هستی
مَلَک در وقت میلادش به خدمت
مهیّا جملهی سکّان هستی
به آب کوثر او را غسل دادند
که آوردند از رضوان هستی
به دامان پدر بنشست زهرا
چنان در اشتیاق جان هستی
از آن دردانهی احمد همه شب
منوّر گشت بس ارکان هستی
شگفتا سرو زهرا زود پژمرد
زدند آتش چو بر بنیان هستی
از آن سیلی که بر رخسار او خورد
بشد گلگون رخ سامان هستی
از آن ضربت که بر پهلو نشاندند
بشد بر آسمان افغان هستی
بلایی بر چنان بانو فکندند
که نقشش بُد بلاگردان هستی
از آن ظلمی که بر او رفت یا رب
چرا نامد عجب پایان هستی…!